Monday, May 12, 2014

راز

چقدر از مدرسه رفتن متنفرم»،با اخمی به زمین نگاه کرد در حالیکه کوله پشتیش بر شونه راستش آويزون بود. با پا تکه سنگی رو ضربه زد. سنگ چند قدمی جلوتر افتاد. خم شد. بند كفشش رو كه باز شده بود بست. همه چيز راجع به مدرسه خسته كننده بود حتي كفش سفيد و يونيفرم سورمه ايش. آرزو داشت كه اين مدرسه هم تو زلزله خراب شده بود.
از دور متوجه خانوم دورنیان شد. همون جای همیشگیش بود. سر كوچه ي مدرسه. عصا زنان خودش رو چند قدمی اونطرفتر می کشوند. با زحمت خم شد. یه چیزی از زمین برداشت. انگار ظرف پولش بود. پسر بچه ای خنده کنان دور شد. بچه های دیگه اونطرفتر قهقهه می كردند. یکی شون داد زد "بچه ها نگفتم؟! شرط رو بردم! خانوم دورنیان بازم داره میخنده!" خانوم دورنیان کشون کشون سر جاش برگشت با لبخند هميشگيش بر لب.
خانوم دورنيان!" رضا زمزمه كرد با پوزخندي بر لب. یه دفعه سر شام از مامانش پرسيده بود چطور ميشه خانم دورنیان اسمش خانوم دورنیان باشه. مامانش جواب داده بود خوب هر کسی یه اسمی داره. چقدر از اين جور جواب دادن هاي مامانش بدش ميومد. هيچوقت جوابش رو درست نميداد. بعدها شنيد كه خانوم دورنیان قبلا گدا نبوده. بنده خدا توي زلزله همه چيزش رو از دست داده. همينطور پاش رو. 

نزدیکش شد. یه صد تومنی تو کاسش انداخت. 
خدا حفظت کنه» خانوم دورنیان گفت.
رضا تو دلش گفت "شرط مي بندم داره میخنده. از اون خنده هاي مصنوعيش. از اون خنده ها كه فكر ميكني مجبورش كردند كه بخنده." زير چشمي بهش نگاه كرد و پوزخندي زير لب زد.

"دست روزگاره پسر، دست روزگار".

 رضا با تعجب برگشت. خانوم دورنیان داشت سكه ها رو از کاسه روي پيراهن آبي كهنه گلدارش خالي مي كرد. زنگ مدرسه به گوش رسيد. رضا به آخر كوچه نگاهي انداخت. بچه ها داشتند به داخل مدرسه ميدويدند. صورتش رو برگردوند. خانوم دورنيان داشت سكه ها رو دوباره يكي يكي به داخل ظرف برميگردوند. رضا با كنجكاوي پرسيد "این درسته که پات رو توي زلزله از دست دادي؟" 

خانوم دورنيان سرش رو بالا گرفت و گفت "پسر، این کمترین چیزی بود که از دست دادم." چشماش يه جوري بود. انگار گريه كرده بود. يا ميخواست گريه كنه. رضا نمي فهمه چرا آدم بزرگها كه مدرسه نميرن بايد گريه كنند. چه صورت خانوم دورنيان مزحك به نظر ميومد با اون خنده مصنوعيش و چشمان گريه كردش يا چشمانی که قراره گريه كنند.
 رضا با اخمي بر چهره گفت "به چي  همش میخندی؟"

خط لبش تغییری کرد. انگار پوزخند ميزد. مثل پوزخندهاي مامانش وقتی صبح ها خودش رو به مریضی میزنه. گفت "كار  روزگاره. اونه كه اين خط خنده رو بر لبم گذاشته. بعد زلزله اینطور شدم".
ديگه به رضا نگاه نميكرد. روش به سمت خیابون بود، رضا خط نگاهش رو دنبال كرد كه ببينه به چي زل زده. مادري با عصبانيت دست بچش رو ميكشيد. بچه هم زار میزد.
رضا احساس كرد خانوم دورنيان زير لب چيزي زمزمه ميكنه. كمي خم شد تا ببينه چي داره ميگه. "زندگي اجباره". انگار داشت ميگفت "زندگي اجباره". رضا دوباره نگاه خانوم دورنيان رو دنبال كرد. مامانه داشت سر بچه داد میکشید. رضا نفسي كشيد و گفت "چقدر از مدرسه متنفرم".

خانوم دورنيان رويش رو به رضا كرد. اين دفعه لبخندش يه جور ديگه بود انگار. مثل لبخند مادرش وقتي شبها شب بخیر بهش میگه.
خانوم دورنيان گفت : "زندگي اجباره. اما نه همش. بايد به جبرش خنديد و زندگيش كرد. به اختیارش هم خنديد و زندگيش کرد".
رضا اخم کوتاهی كرد. نفهميد خانوم دورنيان چي داره ميگه. نگاهي به ته كوچه انداخت. مامان و بچه اش دم در مدرسه رسيده بودند. انگار ديگه بچه گريه نميكرد. به خانوم دورنيان نگاهي انداخت. سرش پايين بود. داشت سكه ها رو از کاسه روي پيراهن آبي كهنه گلدارش خالي مي كرد. شونه هاش رو بالا انداخت و دوون دوون به سمت مدرسه رفت.

دم در مدرسه که رسید ايستاد. یه خفگی در گلوش احساس کرد.يه بغض. همونی که هر روز احساسش ميكنه. صورتش رو برگردوند. خانوم دورنیان از اون دور داشت بهش نگاه میکرد. حتما با لبخند. حتما با همون لبخند مصنوعي هميشگيش. شايدم با لبخند مادرش وقتي خودش رو صبح ها به مريضي ميزنه. به داخل مدرسه نگاه كرد. صف آخرين كلاس داشت حركت مي كرد. لبخندی زد و با قدمهاي سريع وارد مدرسه شد. 

No comments:

Post a Comment