Thursday, May 9, 2013

دخترکی در چاه

چقدر درد در سینه داشتم، نمی دونم دقیقا کی بوده جز اینکه در دفترچه خاطرات 2009 پیداش کردم:

هر آدمی که شروع به نوشتن می کند، هر آدمی که می نویسد، هر آدمی که شعر می گوید، بخشی از ناتوانایی های خود را بر قلم می آورد. رأی تو [به شخص مخاطبم] ناکامی ها و ناامیدی های زندگانی ات را بر دوش دارد. آنکه از ابرمن می نویسد فرد ضعیفی است که نیاز به آن را بندرت احساس می کند. هیچ نوشته ای هیچ عقیده ای همه گیر نیست. هر قلمی تنها دردهای نویسنده خود را مکتوب می کند، نه تجربه میلیون ها میلیون انسان دیگر را.
ولی من از چه خواهم نوشت؟ چه ضعفهایی را برملا خواهم کرد با نبشتن دایم؟
من انسانی خواهم گشت حیرت زده در موج این دنیای رنگارنگ. من به دنبال مأمنی خواهم گشت که خردشدگی هایم را، تحقیر گشتنم را و کوچک شمرده شدنم را جبران نمایم. هر چه که می خواهم بنویسم شعله ای خواهد بود بر ناتوانی تاریک درونم که چون نفرتی سرخورده گه گاه جلوه می نماید. همچون گرسنه ای می مانم که در راه یافتن تکه نانش، لباسهای خود را پاره پاره یافته و در چاله ای گل آلوده گرفتار. صدایش را می شنوم. صدای گرسنه گریانش را و حتی دست و پایی که بر دیوارهای سیه چاله می خورند. و انسانی را می بینم، نمی دانم کجاست. فقط بغض چشمش را احساس می کنم. او خود گرسنه است، صدایش از چاله ای می آید، در همین نزدیکی. نه بسیار نزدیک. گاه گاهی تلاش می کند که مرا یاری دهد که بر تکه سنگی بر دیوار تکیه دهم و بالا روم اما بعد از آن، تکه سنگ دیگری نمی یابم  و یا دستان لیز و نمناک من نمی گذارند. و بعد دوباره می افتم، به همان سنگ اول. و بر من فریاد می کشد. مدام دستی را می بینم که بالا می رود به نشان تهدید و گاه صدای نفرت آن را می شنوم، آن زمان که از کنار گوشم عبور می کند و می گریم. او دوباره فریاد می زند و دشنام می دهد. گاهی حتی صدای گریه او را می شنوم که گرفتار است. گاهی می گرید که چرا من همچنان گرفتارم. فریاد می زند و دشنام می دهد که چرا دستانت لغزان و لرزانند و من می ترسم و من می گریم. او تلاش می کند همه چیز را به دقت تشریح کند، دلالت خود را و ناکامی های مرا. گاهی هر دو با هم می گرییم به پای مرثیه هایی که می خواند و من هم به یاد می آورم که چقدر بدبختم. گاه از او می ترسم وقتی از من کمک می خواهد. دستانم ضعیف و ناتوانند، حتی پاهایم هم سست هستند و هر بار ناکام می مانم از یاری به او در یافتن اولین سنگ بر روی دیوار.  آنگاه می گویم که ای کاش هیچ سنگی بر روی دیوار نبود. می خندم چرا که این ناتوانی است از من. بعد می گویم ای کاش هیچ وقت در این چاه گرفتار نمی شدم. بعد ساعت ها، نه روزها، همان چند ساعت بیش طول نمی کشد این رویای به دور از چاه بودن. 
بعد یادم می آید که هنوز در چاهم. به آن انسان خسته که در کنارم بود می نگرم. در گوشه ای افتاده.، مغموم از سرنوشت خویش. می گویم بیا دوباره تلاش کنیم اما می ترسم که بگویم من یاری ات می کنم. بعد از سال ها تجربه ناکامی من در به دوش گرفتن او، هر دو پذیرفته ایم این حقیقت تلخ را. و بعد من تلاش می کنم برای نور و باز هم لرزیدن، لغزیدن، سقوط و ... آخ کمرم و باز فریاد. باز آن دستانی که به نشان تهدید بالا می روند و آن صداهای همیشگی.
من صدای او را می شنوم، کمرم دردناک است و چشمانم گریان. صدای تحقیر و تهدید را می شنوم و با خود می گویم که ای کاش...

No comments:

Post a Comment