در حال خوب وبد کردن دفترچه های قدیمیم بودم که به یادداشتی که 4 سال پیش در طول سفرم به بوداپست، پایتخت مجارستان، نوشته بودم برخوردم. این اولین سفرم بعد از شروع دکترام بود. تصمیم گرفتم که این یادداشت را اینجا به یادگار بنویسم چون نمی دونم تا کی می تونم این همه دفترچه های نیمه نوشته خاطراتم را کشور به کشور با خودم حمل کنم.
بیست و یکم ژوئن 2009 ( سفر به بوداپست، تاریخ ورود 20 ژوئن)
یک احساس خاصی دارم، حس غربت، حس ناشناختن. الان بوداپست هستم. یادش بخیر، هیچوقت نمی دونستم چطوری باید این اسم را تلفظ کنم، پ به کسر یا رفع و حالا در آن به سر می برم. اون احساسی که دیروز به هنگام نزدیک شدن به این کشور در هواپیما داشتم خیلی شبیه احساسی بود که به هنگام وارد شدن به خاک ایتالیا داشتم، اینکه من دارم کجا می رم؟ و هم احساس افتخار از توانایی برای سفر به کشورهای اروپایی (خارجی) و هم احساس نگرانی و کمی ترس و غربت. و نمیدونم چرا همش یاد موش هایی می افتم که نتایج آزمایش بر آنها را هنگامی که به محیط جدید می روند بارها دیده ام (البته بر صفحه اسلایدها!). از وقتی وارد شده ام فقط نگاه می کنم، نگاه می کنم تا بفهمم در این کشور چه می گذرد. با توجه به پلاکاردهای تبلیغاتی از زنان برهنه متوجه می شی در کشوری اروپایی یا اثر پذیرفته از اروپا وارد شدی. بعد که به مرکز شهر رسیدی و شلوغی و جمعیت آدم هایی که بی اعتنا از کنارت رد می شوند و سیاه بودن خیابانها و ساختمانها را که می بینی می فهمی که در شهر بزرگ و مدرنی هستی که همه چیز رنگ ماشین گرفته و دیگر فکر نمی کنی تهران تنها شهر خسته کننده دنیاست. آن وقت به این فکر افتادم که پس در شهرهای بزرگ ایتالیا هم باید زندگی شبیه به اینجا و یا تهران باشد و احتمالا باید خیلی خوش شانس بوده باشم که تصادفا در شهر کوچک و آرومی مثل تریسته هستم و آن وقت بود که احساس خیلی خوبی داشتم و کمتر احساس پریشانی. از آدم های متفاوتی که خیلی هم خوش اخلاق نبودند و نمی خندیدند آدرس مترو را گرفتم. با دیدن آدم های فقیری که بر کف سالن مترو خوابیده بودند یاد تصاویری که از لندن و پاریس در تلویزیون دیدم افتادم و کثیفی در و دیوار مترو احساس خیلی بدی از زندگی مدرن به من داد. پس از ایستادن در صف بلیت و خریدن بلیت هفتگی که شامل تمام سفرهای داخل شهری با هر گونه وسیله حمل و نقل عمومی می شود راه خود را به خط دوم مترو پیدا کردم.
مترویی که سوار شدم خیلی قدیمی و همینطور در و دیوار سیاهی داشت. به همین دلیل حدس زدم که باید سالهای پیشتر از تهران اینجا دارای مترو بوده باشد و یا ما سعی کرده ایم که ساختمان و متروهامان را خیلی تمیز نگه داریم!
بر روی صندلی ها دختر جوان زیبا و معصومی در کنار دوست پسرش نشسته بود و نگاه اون دختر احساس آشنایی و شبیه بودن به من را بهم می داد. و بعد دخترها و پسرهایی را دیدم که معاشقه می کردند و جوانی که به آنها نگاه می کرد و گویا با دیدن آنها تحریک می شد و نهایتا جایش را تغییر داد که خودش را به این اندازه نیازارد. پیرمردی مقابلم نشسته بود که تمام راه خواب بود و جوانهایی دیدم که از خستگی چشمانشان بر هم می رفت، چقدر زندگی های مدرن شبیه به هم هستند.
No comments:
Post a Comment