Thursday, May 9, 2013

سالگرد آقاجون

این متن را برای یادبود پدربزرگم که آقاجون صداش میکردم پارسال نوشتم. به درخواست دایی جونم این نامه رو نوشتنم که برای مراسم سالگردشون خونده بشه، چون من هیچ وقت خودم در هیچ کدوم از مراسم بخاطر دوری از ایران نتونستم شرکت کنم. اینقدر نوشتن این نامه برام سخت بود که یک روز طول کشید از شدت گریه و بغضی که در سینه داشتم. الان این نوشته بر لوحه هایی در خونه ی مادربزرگم و خاله هام نوشته شده.


"بسم الله الرحمن الرحیم
ای دل تو چرا از این جهان بی خبری                      روزان و شبان بفکر سیم و زری"

سالهاست که این یادداشت را بر جلد قرمز دفترچه ام در کیفم حمل میکنم. شعری که اگر چه بر سر عادت چهار سال پیش در دفترم نوشت، درحقیقت فلسفه ی زندگی و چکیده ی تفکرش بود. تفکری که او را چه بسیار متفاوت از زمینیان کرده بود. امروز، قناعت، چه نامفهوم است برای انسانهایی که دنیا را بورسی جاودان برای کسب قدرت و ثروت می انگارند.
من نه تنها در کتابها خواندم بلکه در کنار او دیدم که
قناعت بالاترین ثروت است.
آنچه که او در این سفر کسب کرد برای بسیاری از ما دست نایافتنی است: چه بسیار حسرت داشتن عشقی همچون او داریم که به کودکان و اطرافیان خود ببخشیم. چه بسیار حسرت داشتن دلی چون او داریم که توان کمک به نیازمندان را داشته باشیم. چه بسیار حسرت زمانی را داریم که  برای دیدار و دلجویی از همسایه ها و خویشان خود صرف کنیم. داشتن خوابی نوشین بدون حزن دیروز و غصه فردا آرزویی به دل بسیاری از ما شده است.
من در کنار او کلام راست خدا را فهمیدم:
ألا إن أولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون
آگاه باشید که دوستان خدا نه هراس دارند و نه محزون میشوند.

این زیبایی ها گوشه ای از آنچه که من از او آموختم بود. اما دوست دارم از این فرصت شنیده شدن کلامم استفاده کنم و با «او» صحبت کنم:

آقا جون همیشه برای من زنده ای:
وقتی بر سر سفره مینشینم میگی «بابا بسم الله یادت نره». وقتی طبق معمول سر غذا حرف میزنم میگی «برکت سفره میره» اما میدونی من هنوزم پر صحبتم.
هر لامپی که بی جهت روشنه میگی «بابا لامپهای اضافه رو خاموش کن، اسرافه» بعد من پا میشم چون میدونم اگه نرم خودت بلند میشی. دلم نمیاد، پیر شدی این روزها، خودم میرم.
وقتی دلم میگیره یک قابلمه بهت میدم و میگم: آقا جون برامون میزنی؟ تو هیچ وقت نه نمیگی.
وقتی هندونه میخرم و بی مزه هست میگی «بابا بخور از آب بهتره»
وقتی چایی توی استکان میریزم میگی «بابا قوری رو اینطوری نگه دار که چایی روش کف نکنه» بعد من غر میزنم و میگم آقاجون چه فرقی داره مزش که یکیه. بعد تو دوباره تذکر میدی.
وقتی تولد امام زمان میشه به قشنگی روزهایی که همه مونو توی تاکسی همه جای شهر می چرخوندی میخندم. به قول مامان جون با اون تاکسی قراضه دنبال تک تکمون میومدی. چه حوصله ای داشتی!
هنوز هر عید قربان شوق کودکیم رو برای دیدن گوسفندی که برای دل ما میخریدی احساس میکنم.
آقا جون بستنی زمستونی رو هنوزم خیلی دوست دارم.
راستی هر روز که اسفند میکنم با خنده یاد اون بعد از ظهر میافتم که توی اتاق پایین با یک تیکه سیم برام این جا اسفندی رو درست کردی. دیگه نمیدونم که چرا هر روز اسفند میکنم: به خاطر بوی اسفنده یا قشنگی یاد تو.

میبنی آقا جون تو همیشه برای من زنده ای. نمیدونم شاید اگر مثل بچه های دیگت هر هفته برای دیدن تو به جای رفتن به کوچه ۶ امام رضا به خاک سردی در گوشه امام زاده پناه میبردم میفهمیدم که چرا بچه هات فکر میکنند که تو دیگه پیششون نیستی. نمیدونم باید خوشحال باشم و یا ناراحت که تو هنوزم برای من زنده ای.

1 comment:

  1. sahar e azizam, yadam miyad oon rooz ro....kheili doost dashtam alan ham pishet boodam!
    beh omide didaret :*

    ReplyDelete