دیشب دوباره نخوابیدم. تا صبح بیدار بودم. روز بعد از بیدارخوابی بسیار آزاردهنده است. موجی از افکار منفی به تو هجوم میاره. با خودت فکر میکنی که من حتی از پس خوابیدن خودم هم برنمیام.
بجای همدردی با این تفکرات آزاردهنده، باید به دنبال جواب بود: چرا؟ چرا شبهای گذشته اینقدر بدخواب بودم؟ یکی از اولین دلایل میتونه به دوری از همسر و تمام مسائل عاطفی و فیزیکی که به آن مربوط است برگرده. پس شاید سوال بعدی این باشه: چگونه
همسران همیشه در حال سفر که دور از هم زندگی میکنند میتوانند با مشکلات دوری راحتتر کنار بیایند؟ بعد از ساعتها در اینترنت خوندن به این نتیجه میرسم که ظاهرا جواب مشخصی نداره ولی در کل زندگی منظم تر چه از نظر مالی و از نظر کاری و عاطفی شرایط رو قابل قبولتر میکنه.
آیا واقعا این تنها مشکل منه؟ آیا این اولین باره که چنین بی خوابیهایی به سراغم میاد؟ .... واضحا نه. اگرنه اینقدر درموندگی به سراغم نمیومد. من هر وقت که از نظر فکری در طول روز به خودم فشار میارم، ساعتهای زیادی را مطالعه میکنم، شب راحتی در پیش رو ندارم. بله. این جواب، نزدیکتر به حقیقته. پس سوال اصلی دوباره همونیه که هر از چند گاهی از خودم میپرسم: چگونه میشود در طول روز فکر کرد ---با در نظر گرفتن اینکه شغل من فکر کردنه---و شب با آرامش سر بر بالین گذاشت؟ دوباره جواب همیشگی: "تعادل". تعادل در فکر کردن و عشق ورزیدن. عشق ورزیدن نه تنها به دیگران بلکه به خود. زندگی کردن نه فقط با سر بلکه با قلب.
خنده داره. گاهی اوقات مثل دیروز، پریروز و خیلی از روزها فکر میکنم که تنها نقطه ای که در بدن من وجود دارد و زنده است همین چند مشت اعصاب توی سرم است. نمیتونم جاهای دیگه بدنم رو درک کنم. کلا از وجودشون بیخبر میشم. مثلا اگر دستم ناراحته بهیچ وجه احساس مسئولیت برای رفع ناراحتیش نمیکنم. انگار نه انگار که این دست به من تعلق دارد. واقعا احساس میکنم من تنها مسئول یک مشت سلول خاکستری در این بالا هستم. درسته. خودشه. هروقت که من خودم را اینطوری میبینم شب توانایی خواباندن خود را ندارم. انگار مغز خودشیفته میشود و نمیخواهد ساعتی از او غافل شوم.
تعادل. تعادل در فکر کردن و عشق ورزیدن. این یعنی محدود کردن زمانی که به مغز توجه میکنم. این توجه اگر بیشتر از ساعت معمول کاری باشد تاوانش را در رختخواب باید بدهم. اما دست کشیدن از تفکر برایم نگران کننده است. همیشه فکر میکنم که با دانستن قوانین دنیا شاید بتوانم به خلق خدا خدمتی کنم. میترسم که به اندازه کافی ندونم و نتونم خودم و دیگران را نسبت به خیر و شر بعضی از امور آگاه کنم. اصلا شاید مسئولیت من فقط این نباشد؟ فکر میکنم این رو تا الان خوب در محک تجربه گذاشتم: برای حرف زدن با مردم نه با سر بلکه با قلب باید حرف زد. اگر قلبت با قلب مردم صحبت کنه میتونی بر فکرشون هم تاثیر بگذاری. پس چرا ساده لوحانه فکر میکنم کسی که در "سر" زندگی میکند میتواند قلب مردم را لمس کند؟
No comments:
Post a Comment